اطلاع از بروز شدن
پنج شنبه 90 مهر 28
چند روزی است که در اوج گرفتاریهای کاری و در دست داشتن چند تالیف و ترجمهی همزمان که اوضاعم را به هم ریخته است و از سکوت وبلاگم کاملاً روشن است، دارم با حرص و ولعی عجیب رمان میخوانم.. البته رمان را همیشه دوست داشتم و میخواندم اما چون اولویت اولم نبوده است منتظر فرصت میشدم تا بشود یک کتاب را تمام کنم.. و البته چنین فرصتهایی معمولاً کمتر گیر میآمد و میآید..
تازگیها یاد گرفتم در هر فرصت چند دقیقهای هم که پیدا میکنم در ماشین یا در نوبت پزشک یا پنج دقیقههای میان کارهای اجرایی و یا حتی موقع خواب در اوج خستگی، چند صفحه از کتابهای غیر تخصصی و غیر اولویت دار را بخوانم..«بیوتن، نوشتهی رضا امیر خانی»، «حکایت عشقی بی شین بی نقطه، نوشتهی مصطفی مستور»، «استخوان خوک و دستهای جذامی، نوشتهی مصطفی مستور»، «خاله بازی، نوشتهی بلقیس سلیمانی» و «توپ بازی، نوشتهی تبسم غبیشی» کتابهایی بودهاند که در این ماه خواندم و رمان بسیار بسیار زیبای «روی ماه خداوند را ببوس، نوشتهی مصطفی مستور» را امروز و البته برای سومین بار تمام کردم.. از امروز هم کتاب «یوسف آباد، خیابان سی و سوم، نوشتهی سینا دادخواه» را دست گرفتم..
مخفی نماند که رضا امیرخانی را در «من او»یش و کتاب اجتماعی «نشت نشا»اش و همینطور مصطفی مستور را در «روی ماه خداوند را ببوس»ش چیز دیگر و بهتر از کتابهای دیگرشان دیدم.. پیشتر در سال 86 نقد کتاب «منِ او» و در سال 87 نقد «کتاب روی ماه خداوند را ببوس» را که در جلسه هماندیشی جوانان داشتم نوشته بودم..
ص 23: دود سیگارش را بیرون میدهد و بعد چیزی میگوید که از تعجب خشکام میزند. تعجبام به این خاطر است که عین همین جمله را چند هفته پیش علیرضا تلفنی به من گفته بود: «کلیدها به همان راحتی که در رو باز میکنند قفل هم میکنند. مثل اینکه فلسفه بد جوری در رو بسته.»...
ـ «در رو میگی یا کلید رو؟»
- «خداوند رو میگم.» ادامهی مطلب...
یکشنبه 89 اسفند 22
این ماجرا توسط دوستی برایم ایمیل شده بود.. هرچند منبعش را نمیدانم اما حکایت بسیار زیبا و دلنشینی است و با آموزههای دینی اسلام هم خیلی سازگار است.. با تشکر از این دوست خوبمان و با اندکی تغییرات در انشا و ادبیات آن، شما را هم به خواندنش دعوت میکنم..
از بیلگیتس پرسیدند: آیا در دنیا از تو ثروتمندتر هم هست؟
گفت: بله، فقط یک نفر..
پرسیدند: او کیست؟
گفت: سالها پیش، زمانی که از اداره اخراج شده بودم و داشتم مایکروسافت را در ذهنم پیریزی میکردم، در فرودگاهی در نیویورک بودم. داشتم نشریهها و روزنامههای داخل سالن را میدیدم. میخواستم یک روزنامه بخرم اما وقتی دست در جیبم کردم متوجه شدم که پول خرد ندارم. داشتم منصرف میشدم که روزنامه فروش که یک پسر بچهی سیاه پوست بود وقتی علاقهمندی من را دید گفت: این روزنامه مال خودت.. آن را بردار.
گفتم: آخر من پول خرد ندارم.
گفت: من که گفتم برای خودت برش دار.. من پول نمیخواهم..
سه ماه بعد بر حسب تصادف در همان فرودگاه و همان سالن، باز میخواستم یک مجله بخرم که باز هم پول خرد نداشتم و باز همان بچهی سیاه پوست مرا دید و گفت: مجله را بردار.. برای خودت.
گفتم: پسرجان! چند وقت پیش من آمدم یک روزنامه به من بخشیدی. آیا هرکسی که اینجا میآید و پول ندارد تو به او میبخشی؟!
گفت: بله من دلم میخواهد بخشنده باشم و از سود خودم میبخشم.
این جملهی پسرک و نگاه او به قدری در ذهن من ماندگار شد که وقتی به اوج ثروت و قدرت رسیدم تصمیم گرفتم او را پیدا کنم و رفتارش را جبران کنم. با اینکه 19 سال از آن ماجرا گذشته بود گروهی را مامور کردم و نشانهها را دادم و از آنان خواستم او را پیدا کنند. بعد از یک ماه و نیم جستجو بالاخره متوجه شدند که او یک فرد سیاه پوست مسلمان است که الان در یک سالن تئاتر به عنوان دربان کار میکند. او را دعوت کردیم و بعد از آنکه به اتاق من آمد از او پرسیدم: آیا من را میشناسی؟
گفت: بله، جنابعالی آقای بیلگیتس معروف هستید که نه تنها من بلکه دنیا شما را میشناسد.
من ماجرای 19 سال پیش را یادآوری کردم گفتم: تو را دعوت کردهام که کار آن روزت را جبران کنم.
گفت: به چه صورت؟
گفتم: هر چیزی که بخواهی به تو میدهم.
او که مدام میخندید گفت: هر چی بخواهم به من میدهی؟
گفتم: آری..
گفت: اطمینان داری که میتوانی جبران کنی؟ و هرچه بخواهم به من بدهی؟
گفتم: آری.. هرچه که بخواهی. من به 50 کشور افریقایی وام دادم و میتوانم به اندازهی آنها به تو هم ببخشم.
گفت: آقای بیلگیتس! شما نمیتوانی کار آن روز مرا جبران کنی.
گفتم: یعنی چه؟ نمیتوانم یا فکر میکنی که نمیخواهم؟
گفت: نه.. توانایی مالی داری؛ اما نمیتوانی جبران کنی. زیرا فرق من با تو در این است که من در اوج نداشتن، آن روزنامه یا مجله را به تو بخشیدم؛ اما تو امروز در اوج دارایی و برخورداری میخواهی به من ببخشی. هرچند لطف شما از سر ماهم زیادتر است اما حتما باور دارید که این دو با هم معادل و برابر نیستند و لذا اصلا جبران شدنی نیست.
بیلگیتس میگوید: همواره احساس میکنم و میدانم که کسی ثروتمندتر از من نیست جز این جوان 32 سالهی مسلمان سیاه پوست...
سه شنبه 89 آذر 23
از معدود سریالهای تلویزیونی که از اولش را با دقت دیدهام همین سریال مختارنامه است. قبل از ورود به بحث اصلیام این را بگویم که در قسمت اخیر، نوع نمایش جنگ زهیر بن قین خیلی افسانهای بود و سریالهای جنگجویان کوهستان و افسانهی جومونگ را به ذهن هر بینندهای تداعی میکرد. نوع شمشیر در دست گرفتن زهیر و فانتزی جنگیدنش را دیدید؟ البته معتقدم از این دست اشتباهات که نه با واقعیت سازگار است و نه با صحنههای فاخر سریال همخوانی دارد، در طول این سریال زیاد خواهد بود. همین امر نشان میدهد که آقای میرباقری با اینکه کارگردان لایقی است اما باید برای صحنههای خاص، کارگردانان خاصی را به خدمت بگیرد. شاید هم این صحنهها تحت تاثیر مهدی فخیم زاده ابداع شده است که مهارت خاصی در بزن بهادریهای پلیسی و خلق صحنههای اکشن دارد.
بحث اصلی من در بارهی نگاه این سریال به شخصیت و اصل ماجرای مختار است. صحنهها و دیالوگهای قسمتهای اولیه، خوب توانست تردید مختار نسبت به حرکت امام حسن مجتبی را نشان دهد و عدم همراهی او با حجت خدا با تکیه بر تدبیر و آیندهنگری خویش را به تصویر بکشد.
اما به نظر میرسد این سریال، رفته رفته به تریبونی برای تبرئه و تطهیر مختار بدل شده است. یعنی مختاری که به خاطر همان تردیدها که در مناقشه با عمویش و گاهی کیان ایرانی به روشنی فهمیده میشد، دست از یاری امام معصوم خود برداشت و به خاطر همان اجتهاد به رأی خویش، تکلیفش را رسیدگی به زمینهای کشاوریاش دانست. آنگاه در قیام مسلم، با اماننامهی عمرو بن حریث دست از شمشیر کشید و به دربار عبیدالله بن زیاد رفت تا امیر کوفه آن ضربت کاری را بر ابرویش بنوازد و آنطور که همه دیدیم تحقیرش کند و در نهایت هم شنوندهی حوادث عاشورا در داخل زندان باشد.
ادامه ی مطلب...
شنبه 89 آذر 20
این متن گفتگوی مجلهی شهرزاد (شمارهی 25 آذر ماه 1389) با من است که به مناسبت فرارسیدن محرمالحرام صورت گرفته است و اینجا بدون هیچ تغییری آن را نقل میکنم .. البته در مقدمه و به اصطلاح لید مطلب، مواردی بود که چون لایقش نبودم و تنها از سر لطف دوستان به من بوده است آنها را حذف کردهام.
سیدمحمدرضا واحدی به مناسبت تاسوعا و عاشورای حسینی:
«باید شعور عاشورا و قیام امام حسین (ع) را جایگزین شعارزدگی در وجود جوانان خود کنیم»
یکی از تاریخیترین و بزرگترین نهضتها و قیامهایی که برای بیدارشدن اسلام و زندهکردن دین پیغمبر(ص) به وقوع پیوست، حرکت انقلابی عاشورا و قیام امام حسین (ع) و یارانشان بود که فرد فرد آنها از زنان و کودکان و خردسالان تا رهبر و سرمشق بزرگ آنها یعنی امام حسین (ع) و یاران باوفایش، همگی رسالت و وظیفهای تعیینکننده داشتند که میتوان ساعتها به فکر فرو رفت و اشکها ریخت و البته درس گرفت، چرا که ائمه ما، شیعیان دنبالرو و آگاه میخواهند، نه صرفا پیروی بیچون و چرا و بدون علم و آگاهی.
اتفاق تاسوعا و عاشورا برای هیچ مسلمانی در هر کجای دنیا که باشد، فراموش شدنی نیست که بدون شک اگر قیام امام حسین(ع) و یارانشان نبود، امروز هم اسلام حقیقی نبود. با سید محمدرضا واحدی، در همین رابطه به گفتوگو نشستیم و از الگوهای انسانساز واقعه عاشورا گفتیم و شعارزدگیهایی که در وجود ما جا خوش کردهاند، بدون اینکه شعور و آگاهی با آنها همراه باشد و چشم و همچشمیهای عزاداریها و هیئتها و تکیهها و... صحبت کردیم. قطعا پرداختن جزبهجز و فرد به فرد این بزرگواران و رسالت آنها در بیداری اسلام و نسلهای بعد از خود، هر یک نیاز به تفصیل و بحثهایی جداگانه دارد که شاید هیچوقت نتوان به همه آنها در قالب چند کلمه کوتاه یا جمله یا صفحه اکتفا کرد.
«مریم طباطبایی»
یکشنبه 89 مهر 4
اول صبح امروز یعنی روز اول دانشگاه، خیلی با انگیزه وارد کلاس 404 شدم.. با هفت دقیقه تاخیر البته که آن هم ناخواسته بود.. جوری با انرژی رفتم که یکی از دانشجویان گفت: استاد خیلی با ترغیب!! وارد کلاس شدین.. و من که نخواستم به طور مستقیم به او بگویم ترغیب اینجا واژهی درستی نیست گفتم: مگر شما با رغبت نیامدید؟
بگذریم.. طبیعی است که روز اول، تا استاد وارد کلاس میشود درس را شروع نمیکند.. به بهانهای ده دقیقهای را با حرفهای عادی میگذراند تا هم دانشجویانی که روز اول کلاس دیرتر میآیند برسند و هم یک آشنایی اجمالی بین کلاس و استاد ایجاد بشود.. ما هم تبریک گفتیم آغاز سال تحصیلی جدید را و گرامی داشتیم هفتهی دفاع مقدس را.. گفتم کاش قدر مردان مردی که رفتند و امنیت و شرافت ر ابرای ما به یادگار گذاشتند میدانستیم.. کاش معارف و مفاهیم دفاع مقدس به نسل امروز منتقل میشد.. یکی از بچهها گفت: خب این مسایل خوب به ما منتقل نشده است..
صحبت در این زمینه، چند دقیقهای بیشتر طول نکشیده بود که ناگهان یکی از دانشجویان گفت: درس را شروع نمیکنیم؟
گفتم: درس را شروع کردهایم.. درس واقعی ما همین حرفهاست... درس زندگی..اما او وسط حرفم پرید و با لحنی از اعتراض و ناراحتی گفت: ما هیچ واحد درسی به نام دفاع مقدس نداریم..
من که دیدم ایشان خیلی درسخوان است و از اینکه وقتش گرفته شده است ناراحت است با تمام آرامش گفتم شما میتوانید یک کلاس دیگر و یک استاد دیگری انتخاب کنید که درس دفاع مقدس ندهد.. ما تا آخر ترم از این حرفها زیاد خواهیم داشت..
او هم سریع و با عصبانیت هرچه تمامتر کیفش را برداشت و از کلاس درس بیرون رفت.. انگار از اول از قیافهی ما خوشش نیامده بود و دنبال بهانهای میگشت.. البته موقع خروج هم دم در ایستاد و طلبکارانه گفت: شما ده دقیقه که دیر آمدید و ده دقیقه هم هست که در مورد دفاع مقدس حرف میزنید..
پانوشت: شاید حق با او باشد.. البته فقط شاید.. یادش به خیر قدیمها.. هرچند الان هم زیادند دانشجویانی که حتی اگر استاد بر خلاف میلشان حرف بزند حرمتها را نمیشکنند..
بعدا نوشت: برادر عزیز جناب آقای دکتر محمد حسین یادگاری، رئیس جهاد دانشگاهی در نامهای به رئیس جمهوری، پیشنهاد ثبت «روز جهانی قرآن » را ارائه و اختصاص یک روز در تقویم رسمی جمهوری اسلامی با این عنوان را خواستار شد. اما کاش تنها به روز جهانی قرآن اکتفا میکرد.. پسوند اتحاد امت اسلامی از ابهت و شکوه روز جهانی قرآن کم میکند.. کاش آن را برای جای دیگری میگذاشت..
ما تا آخر مهرماه لوگوی روز جهانی قرآن (مانند لوگوی سمت راست بالا) را در وبلاگهایمان نگه میداریم.. دوستانی که مایلند این لوگو را در وبلاگشان قرار دهند لطفا ایــنکــد را در قالب وبلاگ بعد از کلمه <body> قرار دهند
زیبایی.. برای خودمان یا برای دیگران؟
چهارشنبه 89 شهریور 10
سلام به همهی شما دوستان عزیز..
سرنوشت: طاعات و عباداتتان قبول.. شهادت مولای موحدان و امیر مومنان نیز تسلیت باد..
سرنوشت دیگر: این پست و پست بعدی که احتمالا خواهم نوشت با برداشتی است از دو سه جلسه بحث مفصل در جلسهی هم اندیشی جوانان که هر هفته در فرهنگسرای ارسباران تشکیل میشود..
معمولا وقتی با دختران یا خانمهای بدحجاب گفتگو میشود این دیالوگ را زیاد میشنویم.. بنا دارم در این زمینه پستی مفصل بنویسم.. شما هم همراه شوید چه در اصل دیالوگ که اگر کم یا زیاد است اصلاح کنید و چه برای پست آینده اگر چیزی به نظرتان میرسد کمک کنید..
ــ شما چرا حجابتان را راعایت نمیکنید و اینقدر به سر و وضعتان میرسید و اینگونه آرایش میکنید؟
ــ من نیز مثل هرکس دبگری زیبایی را دوست دارم و میخواهم زیبا باشم.. برای دل خودم آرایش میکنم..
ــ اگر برای دل خودتان است چرا اینگونه در جامعه ظاهر میشوید و دل جوانان را میلرزانید؟
ــ خب این اشکال از جامعه است که دلش میلرزد و به من ربطی ندارد.. آنها مراقب چشم و هوش خود باشند..
ــ با حکم خدا و دین اسلام چه میکنید که رعایت حجاب را الزامی دانسته است؟
ــ من فکر نمیکنم که حجاب این باشد که شما تعریف میکنید.. حجاب به دل است و همین که دلمان پاک باشد کافی است.. تازه حالا چند لاخ موی من هم پیدا باشد به کجای دین خدا لطمه میخورد..
پانوشت: اگر این روزها کمتر خدمت میرسم.. دیر به دیر آپ میکنم و کمتر به وبلاگهایتان میآیم چون مشغول ترجمهی یک کتاب در حوزهی فقه تطبیقی هستم که کلی از وقتم را به خودش اختصاص داده است.. دعا کنید زودتر تمام بشود..
سه شنبه 89 شهریور 2
پنجشنبهی گذشته برای بازبینی سریال جدید «شوق پرواز» که به زندگی خلبان شهید عباس بابایی پرداخته و الان در مرحلهی تدوین است رفتیم.. این سریال با حمایت تچهیزاتی ارتش جمهوری اسلامی ساخته شده است.. تقریبا چهار ساعت از گوشههای مختلف سریال را دیدیم..
صحنههای زیبا و تاثبر گذار عجیبی داشت که منقلبمان کرد.. یکی از صحنههای بسیار تاثیر گذار و زیبایی که حسابی اشکمان را درآورد صحنهی اطلاع یافتن همسر بابایی از شهادت او بود.. این صحنه با هنرنمایی فوق العادهی الهام حمیدی در نقش همسر بابایی دل سنگ را هم آب میکند..
حتما شنیدهاید که عباس بابایی با همسرش و عدهای دیگر از همرزمانش و همسرانشان عازم سفر حج بودند که در فرودگاه مهرآباد، عباس صدای مارش نظامی میشنود و از آغاز عملیاتی مطلع میگردد.. او با اینکه همه چیز آماده بود و باید سوار هواپیما میشدند که به جده پرواز کنند به خانمش و همرزمانش میگوید شما بروید من نمیآیم.. هرچه اصرار میکنند میگوید: حج من همین جاست.. و درست بود این سخن.. چون حج او همین جا بود و دقیقا در روز عید قربان گلولهی ضدهوایی که به هواپیمایش شلیک شده بود از کابین عبور میکند و گردنش را میدرد.. و اینچنین عباس ذبیح انقلاب اسلامی میشود..
خبر به مکه و کاروان همسرش میرسد.. مصطفی اردستانی که او هم بعدها شهید شد با همسرش، برای اینکه ملیحه یعنی همسر عباس متوجه نشود به بهانههای مختلف به اتفاق او زودتر کاروان را رها میکنند و به ایران میآیند.. ملیحه خبر ندارد که چه خبری در انتظار اوست.. اما پر از استرسی مبهم است.. این آمدن از جده تا تهران و حرکت از تهران به سوی قزوین و اطلاع ملیحه از شهادت عباس جزو فرازهای سریال شوق پرواز است که انصافا الهام حمیدی که جای ملیحه بازی میکند عجیب ایفای نقش کرده است و همه را تحت تاثیر قرار میدهد.. دست الهام حمیدی و نیز شهاب حسینی که نقش عباس را بازی میکند درد نکند..
سه شنبه 89 مرداد 19
5 سالگی من: پدرم هر چیزی رو میدونه و هرکاری که بخواد میکنه
10 سالگی: پدرم از همهی پدرها باهوشتره وخیلی چیزها رو میدونه
13 سالگی: پدرم اونقدر هم همه چیز رو نمیدونه
15 سالگی: پدرم نمیتونه ما رو درک کنه چون زمان بچگیش با الان خیلی فرق داشته
18 سالگی: طبیعیه که پدر هیچی در این مورد نمیدونه چون ضرورتهای نسل ما رو درک نمیکنه
20 سالگی: نصیحت پدرم رو تحویل نمیگیرم.. آخه ما خیلی تفاوت داریم
25 سالگی: رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم رو قبول نداره.. خب ما جوونا رو نمیفهمه و یه اُمل تمام عیاره
30 سالگی: بد نیست نظر پدرو بپرسم.. هرچی باشه چند تا پیراهن بیشتر پاره کرده و تجربه داره
40 سالگی: من موندم که پدر چطور همه چیز رو اینقدر جامع نگاه میکنه.. چقدر عاقل و با تدبیره
50 سالگی: حاضرم همه چیز رو بدم که برگرده و من بتونم باهاش دربارهی همه چیز حرف بزنم
اما افسوس..
با استفاده از ایمیل یک دوست با تصرف و کم و زیاد کردن البته
پ ن: فاصلهی نسلها را قبول دارم اما نه این قدری که جوانان باور کردهاند و شکاف نسلها شده بهانهای برای مقابلهی فکری حتی با فکرهای خوب پدر و مادر..
پ ن دیگه: در جلسهی هم اندیشی همین هفته دو دختر جوان آمده بودند و سخن از همین بود.. در این زمینه یک پست مفصل خواهم گذاشت.. انشاءالله
بازم پ ن: امروز دوتا مهندس جوان پیش من بودند.. صحبت از همین موضوع شد.. از فاصلهی معمولی نسلها که در نظر جوانان شکافی غیر قابل عبور است.. از قول استادشان نقل کردند که میگفت: شما جوانان پروژهای نگاه میکنید و ما میانسالان پروسهای.. تعبیر زیبایی بود..
و آخریش: این حرفها اصلا ربطی به سریال فاصلهها ندارد.. چون اصلا نمیبینم و خبر ندارم آنجا چه خبر است..
پنج شنبه 89 خرداد 20
چندی پیش سایت گوگل، بازی «پکمن» را ـ که یک بازی رایانهای ژاپنی و مربوط به سی سال پیش است ـ در صفحهی اول خود قرار داده بود. این بازی که در روز 21 ماه مه امسال و به مناسبت سیامین سال ساخت آن در ژاپن، تنها به مدت 48 ساعت روی سایت گوگل قرار گرفت 549 سال از وقت مفید کاربران اینترنت را صرف خود کرد.
شرکت نرم افزاری Rescue Time که متصدی این آمارگیری بود اعلام داشت: در روزهای عادی معمولا بیشتر افراد 22 مورد را در سایت گوگل جستجو میکنند که هر مورد جستجو حدود 11 ثانیه زمان طول میکشد؛ اما در طی 48 ساعتی که این بازی روی صفحهی اول سایت گوگل قرار داشت زمان جستجو برای هر مورد به 36 ثانیه رسید.
با توجه به آمار موجود و با در نظر گرفتن اینکه روزانه 504حدود میلیون نفر از صفحه اصلی سایت گوگل دیدن میکنند، میتوان تخمین به دست آورد که طی آن دو روز 4 میلیون و 800 هزار ساعت (یعنی 549 سال) به زمان استفاده از سایت گوگل افزوده شد.
بنابراین و با در نظر گرفتن اینکه دستمزد متوسط هر فرد در ساعت به طور متوسط 25 دلار است، این شرکت نتیجه گیری کرده است که در حدود 120 میلیون دلار از تولید کاسته شده و به اقتصاد جهانی زیان وارد شده است.
لازم به ذکر است که تمام خصوصیات این بازی، حتی باگهای گرافیکی آن درست مثل آنچه در 30 سال پیش بوده است حفظ شده بود تا برای کاربران، حالت نوستالوژیک و خاطره انگیز آن تداعی شود.
پنج شنبه 88 اسفند 27