اطلاع از بروز شدن
دوشنبه 87 اسفند 5
شب رحلت پیامبر مهربانیها.. و شهادت فرزندش امام مجتبی..
چه دلگیر است زمین و زمان.. و چه سترگ است غصههای فاطمه..
من هم مثل شما و مثل تمام هستی دلگیرم... اما بوی مدینه میآید امشب...
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و داند دل من
چهارشنبه 87 آذر 6
پنج شنبه 87 آبان 30
دو سه ساعت پیش... فرودگاه امام خمینی.. موقع خداحافظی بود..
سه بار صورتش را بوسیدم.. بار چهارم صورت به صورتش گذاشتم تا دعای سفر بخوانم..
صورتم را برداشتم.. اما مرا به سمت خود کشید و صورت به صورتم گذاشت.. در گوشم گفت: وقتی حال خوبی پیدا کردی دعایم کن..
این را گفت و گریه امانش نداد... انگار سقف فرودگاه روی سرم خراب شد.. پنجاه بار بیشتر به بدرقه اش رفته بودم ودر گوشش دعای سفر خوانده بودم.. اما هرگز اینطور ندیده بودمش..
خدایا! چه می گوید؟ عاشقانه نگاهش کردم.. دیگر چشم از او برنداشتم.. رفت و رفت تا از گیت گذرنامه گذشت.. پیچید و از نگاهم پنهان شد..
او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود
خدایا! به تو می سپارمش.. پدرم را.. تاج سرم را.. آبروی زندگی ام را.. شفیع آخرتم را.. به تو می سپارم..
دعایم کنید.. و پدرم را.. جان مادرش صمیمانه دعایش کنید.. برای سلامتی اش.. برای طول عمرش..
پ ن 1ـ چند روزی میهمانم بود.. حالش زیاد خوب نبود
پ ن 2ـ امشب یک مسافر دیگر هم دارم.. این بار از فرودگاه مهرآباد و به سمت حرم امن الهی
پ ن 3ـ دوستان با اس ام اس یا تلفن خبرم کردند از کامنت های هتک حیثیتی... چه اهمیتی دارد؟
شنبه 87 آبان 25
دکتر زنگ زد.. می گفت می خواهد حتما همین امروز مرا ببیند... چاره ای نبود قرار گذاشتیم آمد..
خیلی برافروخته بود.. می گفت چند روز پیش به خاطر مشکلی که داشته، اول صبحی با اوستا کریم خودمانی صحبت کرده و قرآن را باز کرده و آیه ی 39 سوره ی مائده آمده است. بعد از ظهر هم در مطب دو مرتبه قرآن را باز کرده و هردوبار همان صفحه و همان آیه آمده است.
می گفت: خیلی برایم عجیب بود.. شب در خانه ماجرا را به بچه هایم گفتم.. قرآن را آوردم که آن آیه را برایشان بخوانم.. همین که قرآن را باز کردم باز هم همان آیه آمد.. با این که قرآن ها فرق می کرد.. یعنی در سه نوبت و با سه قرآن با چاپ های مختلف..
البته ماجرا تمام نشده بود.. جالب است که در منزل هم جلوی همسر و فرزندانش، سه بار دیگر قرآن را باز کرده و هر بار همان آیه آمده بود.. برای اینکه من باور کنم مدام قسم می خورد و با التهابی خاص می گفت بچه هایش شاهد هر چهار بار بوده اند..
می گفت: آیا این می تواند تنها نتیجه ی یک اتفاق باشد؟ نکند خدا دارد به نوعی بیم و امیدم را می آزماید!!؟ نکند دارد پیامی می دهد که لیاقتش را ندارم!!؟
اول پرسیدم مضمون آیه چه بود؟ بعد خودم بلند شدم از قفسه ی کتابخانه قرآن را آوردم و باز کردم... این بار من نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم.. چون همین که قرآن را باز کردم تا دنبال سوره مائده و آیه ی 39 بگردم دیدم دقیقا همان جا هستم و بدون اینکه بخواهم یک ورق این طرف و آن طرف کنم دارم آیه ی مورد نظر را می بینم...
حالا دیگر نه تنها دکتر، که من هم منقلب شده بودم...
پ ن 1 _ فمن تاب من بعد ظلمه و أصلح فان الله یتوب علیه ان الله غفور رحیم : هرکه بعد از ستمی که بر خود کرده است توبه کند و کار خود را اصلاح کند خداوند از گناهانش درمی گذرد؛ که خداوند بخشنده ی مهربان است.
پ ن 2 _ خدایا! چه می خواهی بگویی.. بگو نازنین.. جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش..
پ ن 3 _ من خرافاتی نیستم.. اما واقعا در قرآن 600 صفحه ای، وقتی هشت بار این اتفاق می افتد، چند در صد احتمال دارد از روی حادثه و تصادف باشد؟ من که ریاضی بلد نیستم شما بگویید.. حالا بگذریم از اینکه با قرآن های مختلف این اتفاق صورت گرفته است..
چهارشنبه 87 آبان 22
خیلی وقت بود نبودم اینجاها.. یعنی نه اینکه نبودم.. بودم اما نمی تونستم بیام.. در طول این یک ماه گذشته آنقدر درگیر کارها بودم که حتی فرصت نمی کردم هفته به هفته سری به وبلاگ بزنم و کامنت های دوستانم را ببینم.. هر پروزه ای که تمام می شد می گفتم خب حالا دیگه می رم سراغ وبلاگم.. اما پروژه ی بعدی شروع می شد و انبوره کارهای اداری و ملاقات هایی که به ناچار باید خودم انجامشان می دادم..
اما امشب شبکه ی سوم سیما کاری کرد که مجبور شدم با وبلاگم آشتی کنم.. آن هم در اوج خستگی.. امشب تلویزیون خلاصه ای از سفر حج را نشان می داد.. بدجوری دلمان را برد.. بدحوری اشکمان را درآورد.. پرواز کردم وقتی کبوترهای قبرستان ابوطالب را نشان می داد.. باریدم وقتی باران رحمت خدا را در مسجدالحرام به تصویر کشید.. سوختم وقتی بغض آن بنده ی خدا را نشانه رفت که می سوخت و حرف می زد..
امشب یاد وبلاگم افتادم.. یاد دلتنگی هایم.. یاد روزها و شب هایی که تمام حس غریبم را با وبلاگم و دوستانم تقسیم می کردم.. یاد سفرم.. یاد همسفرهایم.. یاد ستون های مسحدالنبی.. یاد باب علی و باب بین الحرمین
کنار دستم نشسته بود.. گریه هایم را می دید.. نگاهش نمی کردم اما می دیدم که دارد یواشکی نگاهم می کند.. او هم می سوخت و زیر چشمی هوایم را داشت.. می خواستم داد بزنم بگویم تو دیگر چرا؟ تو چرا بغض کردی؟ تو که ده روز دیگر پرواز داری.. تو که داری می روی به دامانش چنگ بزنی.. اما چیزی نگفتم.. می دانم جوابش چه بود؟ می گفت گوشه گوشه ی آن دیار تو را می بینم.. همه جا با هم بودیم ولی حالا تنها می روم..
عزیزم! تو تنها نیستی.. تو بهترین همراه را داری.. تو می روی که تنهایی هایت را بر زمین بگذاری.. نمی گویم که این منم که تنها هستم چون نمی خواهم دلت اینجا باشد.. برو نازنین.. برو ..
خدایا! خسته ام.. امشب خستگی را با تمام وجود حس می کنم.. امشب یاد آرامش کنار تو افتادم.. یاد روزها و شب هایی که هیچ دغدغه ای نداشتم.. نه فکر کار بودم و نه مسئولیت و نه گرفتاری ها و مشکلات.. شب هایی که تا دم صبح کنار خانه ات می نشستم و به آن مکعب مشکی زل می زدم.. گمشده ای داشتم که هرچه می گشتم پیدایش نمی کردم اما می دانستم که هست هرچند من لایق دیدارش نبودم..
خدایا! امشب خواب مگر سراغی از من بگیرد که از این همه ملال و دل خستگی ... شاید آرام بگیرم... و این وبلاگ امشب با من می سوزد.. بگذارید صدایش را روشن کنم.. بگذارید بسوزد و بسوزاندم..
شنبه 87 مرداد 19
در چند روز گذشته نشد به خانه های با صفای دوستان سری بزنم.. می خواستم بنویسم خیلی گرفتارم اما یاد شیما سارنج افتادم.. یک روز در طبقه ی دهم هتل جوهرة العاصمه در مکه مکرمه، صحبت از کمبود وقت شد و من گفتم خیلی گرفتارم. او گفت: نگویید گرفتارم.. چون در کلمه ی «گرفتاری» یک بار منفی وجود دارد که هم به خودتان و هم به شنونده انرژی منفی منتقل می کند.
شیما سارنج همسفر امسال عمره ی ما بود.. دختری بیست و سه چهار ساله که پر از آرامش بود و اعتماد به نفس.. مسلط بر خویش بود و مصمم.. تمام این ها در گفتار و رفتارش موج می زد. روزی که داشتیم با هم قرآن کار می کردیم چنان مسلط و روان قرائت می کرد که گویی چند سال است کلاس آموزش می رود. وقتی از او پرسیدم که در کلاس های قرآنی شرکت می کنی؟ گفت: نه.. اما از وقتی تو در جلسه ی تهران گفتی برای یاد گرفتن مخارج حروف و قرائت روان و صحیح قرآن، نوارهای اساتید قرآنی را گوش کنید، این کار را کردم..
چنان با آرامش سخن می گفت که به قول دوستان هم اتاقی اش آرامش را به آنان نیز منتقل می کرد. تازه این آرامش و اعتماد به نفس با تمام مشکلاتی بود که شاید برای هرکسی به خصوص دختران، حد اقل یک مقدار نق نق را به دنبال داشته باشد. او چهارسال تمام در رشته ی مهندسی کامپیوتر درس خوانده بود؛ اما هنگام فارغ التحصیلی، پایان نامه اش را نپذیرفته و به هرحال مدرک او را نداده بودند. فکر می کنید چه کار کرده بود؟ دعوا و مرافعه؟ یا زانوی غم به بغل گرفتن و به افسردگی دچار شدن؟ هیچکدام.. او که در یک شرکت معتبر وارد کننده ی تجهیزات آلمانی کار می کرد، تصمیم گرفت زبان آلمانی بخواند. با عزم راسخ در کنکور شرکت کرد و الان هم ترم چهارم زبان آلمانی را می گذراند.
چند وقت پیش با وی صحبت می کردم.. می گفت از آن شرکت هم به هر دلیلی بیرون آمده و الآن عملا بیکار است.. اما ذره ای از ناامیدی و دلهره در کلامش حس نکردم.. درود بر شیما سارنج
پنج شنبه 87 تیر 27
امروز در وبلاگی دیدم در نگاه آنان که پرواز را نمی دانند، هرچه بیشتر اوج بگیری، کوچکتر می شوی..
این جمله را نمی دانم از کیست، اما یادم آمد از دوستی که پنج شش سال پیش نصیحتم می کرد و می گفت: سقف پروازت را با تحمل دیگران تطبیق بده نه با قدرت پرواز خودت و برای دلت...
انگار دیروز بود که می گفت: سعی کن به اندازه ی توانت پرواز نکنی؛ چون خیلی ها تحمل پرواز بلندت را ندارند و بال و پرت را می شکنند.
و من حرف خیرخواهانه اش را گوش نکردم و برای دلم پرواز کردم.. کاش برای خدا پرواز می کردم.. خدایای من! اخلاصی ده که از این به بعد برای تو پرواز کنم و به سمت تو اوج بگیرم که اگر هم بدخواهان زخمی ام کردند به پای تو بگذارم..
اما نگران نیستم.. به لطفش امید بسته ام که روزی او خواهد آمد و من در سایه ی عدلش بال هایم را به اوج خواهم گشود.. آن روز نه چشم بدخواهی مرا می بیند و نه تیر حسودی بال پروازم را خواهد بست..
یکشنبه 87 اردیبهشت 15
راستش هروقت به کتاب فروشی یا نمایشگاه کتاب می روم فقط افسوس می خورم و افسرده می شوم
چون تمام آن چه را دوست دارم نمی توانم بخرم و تمام آن چه را می خرم نمی توانم بخوانم..
به خاطر همین چند سالی بود که نمایشگاه کتاب را بر خودم تحریم کرده بودم
امروز اما خوش گذشت ... شش ساعت قدم زدن در بوستان کتاب خیلی شیرین است
حالا چه بخری و نخوانی و چه اصلا نخری... آن قدر خوش گذشت که ساعت 9:15 با زور بیرونمان کردند...
فعلا "عشق روی پیاده رو" مصطفی مستور را کنار گذاشتم تا بخوانم...
چهارشنبه 87 فروردین 28
زبان خامه ندارد ســر بیان فــــراق
وگرنه با تو دهم شرح داستان فراق
اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روزهجر سیه باد وخانمان فراق
یک رویا بود ... همین
14 روز..اما به سرعت 14 ساعت ..
امشب سر اذان مغرب بد جوری دلم گرفت
امشب نمازم را گریستم
دیشب کجا بودم و امشب کجا ..؟
قدرش را ندانستم ... زود گذشت
خدایا ... دلم را..
دریاب مولای من ..
پ ن 1 - عمره ی دانشجویی ویژگی های خاص خودش را دارد.. جسمت خسته می شود... اما روحت سیراب... به اعمال خودت نمی رسی.. اما لبخند رضایت بچه ها کامت را شیرین می کند
پ ن 2 - به یاد همه تان بودم ..
پ ن 3 - حرف زیاد است و فعلا مجال کم...
دوشنبه 87 فروردین 12
السلام علیک یا رحمة للعالمین
السلام علیک یا فاطمة الزهرا
السلام علیکم یا ائمة البقیع المظلومین
می روم ... با کوله باری از نیاز
می روم ... با دنیایی از التماس و تمنا
می روم تا در مقابل قبه الخضرا دست تواضع و ادب شما را بر سینه بگذارم
می روم اشک های عاشقی شما را نثار زمین تفتیده و خشک بقیع کنم
می روم سفره ی دل باز کنم
و امانتی های شما را تحویل دهم
و دل هایی را که همراهم روانه کرده اید به پنجره هایش گره بزنم
تقصیر من نیست... من فقط این پنجره ها را می شناسم
نمی دانم مزار مادرمان زهرا کجاست تا بوسه های شما را تقدیمش کنم
باور کنید ... نمی دانم
دلم گرفته است .. همان مقدار که دل شما
دل شما از دوری و تنگی .... و دل من از نزدیکی و هجران
اصلا مثل اینکه قرار نیست دل شیعه آرام باشد
شیعه باید همیشه بسوزد
چه از دور ... و چه از نزدیک...
خدایا! کی می رسد شفای دل های سوخته ی شیعیان ؟
پس کی خدای من...؟