سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 311
بازدید دیروز: 269
بازدید کل: 1382932
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



معلم

چهارشنبه 88 شهریور 11

 یک کامنت خصوصی از یک معلم گرامی:
سلام آقا سید
این روزها انگار شما هم از اعضای فرهنگستان ادب و لغت و اندیشه و این حرفها شده اید و یا اینکه ملا لغتی شده اید و از فرهنگ آدمها و زبانشان غلط می گیرید؟
آقا اجازه، غلط فاحش من را هم بگیرید! می دانم که 19 نمی شوم و حتی 10 هم برای من زیاد است... اما غلط من را بگیرید تا از روی درستش 100 بار بنویسم. تا دیگر آدم بودن از یادم نرود.
اگر نمره ام خیلی بد شد چوب به دستم نزنید! با این همه تاول نمی توانم جریمه هایم را بنویسم.

و پاسخی به رسم ادب و تواضع:
سلام معلم گرامی
کامنتتون رو خوندم.. از اون حرفها بوداااااااا
ما که باشیم که از کسی غلط بگیریم.. آن هم ازمعلم؟  و ما که‏تر باشیم که چوب بر دست کسی بزنیم؟ آن هم بر دست معلمی که مهرش پیش‌تر از دیدنش و درک حضورش به دلمان نشست.. از همان بچگی .. از همان زمانی که یاد گرفتیم جز بوسه بر دستش پاداشی برایش نداریم.. آن هم نه به این سادگی که برای این بوسه‌ی بی ریا و برای تشرف به محضرش و طواف بر گرد شمعش باید طهارت کرد..  باید غسل کرد و احرام بست..من که باشم که برآن خاطر عاطر گذرم..
آری معلم عزیز.. ما که باشیم که در مقام پرسش باشیم تا غلط بگیریم و بخواهیم دستی به ترکه ببریم؟ ما خود ترکه‏خورمان ملس است.. آن هم از معلم جماعت که همواره عشقشان در خونمان جاری است..
ما خودمان کتک خورده‌ی غلط هامان هستیم باور کنید.. هنوز ترکه‌ی مدیر پرجذبه‌ی ابتدایی‌ام را فراموش نمی‌کنم.. هرچند من نباید می‌خوردم این ترکه را.. اما چقدر خوشحالم که او اشتباه کرد تا من توفیق نوش کردن این نوازش پدرانه‌ی او را داشته باشم.. به خاطر همین هنوز می‌بالم به بیست سال بعد از آن روز، وقتی که دیدمش سر کوچه‌مان، قدش خمیده و چشمش کم سو شده بود و من تا کمر خم شدم و بر دستانش بوسه‌ای  زدم عاشقانه.. بوسه‌ای از روی سپاس..  بوسه ای که هنوز شیرینی شهدش کامم را می نوازد و مشامم را صفا می دهد.. این رباعی هم با اینکه اصلا تناسبی با متن ندارد اما همینطوری دلمان خواست آن را تقدیمتان کنیم:
از پاسخ من معلمان آشفتند
وز حنجرشان هرچه درآمد گفتند
اما به خدا هنوز من معتقدم
از جاذبه‏ی تو سیب ها می افتند


با من بودید..

سه شنبه 88 تیر 30

سلام دوستان نازنین
پست قبلی را فراموش کنیم و برویم سراغ دل خودمان.. راستش وقتی می‌رفتم دلی همراهم بود.. دلی که نماینده‌ی دل‌های پاک و عاشق شما بود.. حالا برگشتم اما جا گذاشتم هم دل خودم را و هم دل شما را..  چه کنم که وقتی در مدینه کامنت‏هایتان را می‏خواندم حس می‏کردم که دلتان با من است و اختیارش در دست من.. چه کنم که خودتان وکالت داده بودید و خودتان دل‏هایتان را همراهم کرده بودید.. و من خوب امانت داری کردم و جا گذاشتم همه‏ی بود و نبودمان را جا گذاشتم.. کجا؟ در صحن مسجدالنبی، پشت به قبله و روبه‌روی قبه‌الخضرا.. همان‏جا که وقتی می‌ایستی می‏بینی چهره‏ی صمیمی و پر از محبت پدر نازنینت را.. و می‌شنوی که  چه مهربانانه در سلام گفتن سبقت می‏گیرد و چطور به بچه‏هایش مهر می‏ورزد..
من به قولی که داده بودم عمل کردم.. همه جا به یادتان بودم.. هرجا که دستی بر سینه می‌گذاشتم نامتان را و تصویرتان را مرور می‌کردم و سلامتان را می‌رساندم.. هرجا که اشکی نثار خاکی خشک و گرم می‌ساختم.. هرجا که نمازی را هدیه‏ی بزرگی می‌کردم با من بودید و در کنارم... با من بودید روبه‌روی ناودان طلا.. با من بودید کنار مستجار که دعای فرج را باید آهسته زمزمه کرد.. با من بودید وقتی در حجر اسماعیل چنگ در دامن کعبه زده بودم و با شما می‌خواندم که اللهم انی لما انزلت الی من خیر فقیر.. با من بودید وقتی در طواف سائلک فقیرک مسکینک ببابک فتصدق علیه بالرحمه را جرعه جرعه می‏نوشیدم.. با من بودید همه جا و همه وقت.. همه جای آن بهشت و همه وقت آن دوازده روز آسمانی..  نقشتان همواره ثبت تمام خاطراتم بود..


مدعی..

یکشنبه 88 تیر 28

مدعی خواست که از بیخ کند ریشه‌ی ما      غافل از آنکه خدا هست در اندیشه‌ی ما..

طولی نکشید که لطف خدا را دیدم پس از آنکه در روضه‌ی نبوی، از شر بعضی‏ها به حضرت رحمة للعالمین پناه بردم و خود را به آن مهربان و خدای مهربان‌ترش سپردم.. طولی نکشید که خواب‌های طلایی‌شان به هم ریخت و آرزوی شلیک آخر بر دلشان ماند.. طولی نکشیدکه دعاهای از سر استیصال از نامردی‌ها و بی‌مروتی‌ها در حجر اسماعیل نتیجه داد و استجابتش را در عرفات مژده گرفتم..    
ای‌کاش باور کنیم که همیشه دوز و کلک و حیله کارساز نیست و خدایی هم هست که در دل‌های شکسته خانه دارد.. ای‌کاش باور کنیم که الملک یبقی مع الکفر ولا یبقی مع الظلم.. ای‏کاش باور کنیم که ظلم تنها گناهی است که سزایش در همین دنیا دامن انسان را خواهد گرفت.. پارسال مبعثمان را خراب کردند و امسال مبعثشان را ماتم گرفتند.. امسال ولی برای من عیدتر از همیشه شده است.. قربان دامن کعبه باید رفت که چه‌ها می‌کند.. گفته بودم که مطمئنم به لطف خدا..

پ ن: ببخشید دوستان عزیز.. این پست برای اعلام حضور بود تا بگویم که به لطف خدا با دست پر برگشتم و دعاگویتان بودم از نوع به‌شدت.. شاید برای اولین پست باید چیز دیگری می‌نوشتم اما خواستم در خوشحالی‌ام شریک باشید.. راستی مبعثتان هم مبارک و حاجت روا باشید.. فعلا همین..

یک پانوشت دیگر: رییس جمهور، علیرغم تمام حساسیت‏ها و با قاظعیت!! ( بخوانید دهن‏کجی و لجبازی ) رحیم مشایی را به عنوان معاون اول خود انتخاب کرد.. انگار پیش‏بینی ما دارد درست از آب در می‏آید.. پس بهتر است مجلس زودتر دست به‏کار شود..


از دویست متری قبه‏الخضراء در هتل زهره مبارک به‏یاد همه‏ی دوستان هستم.. جای همگی‏تان خالی.. به قسمی که خورده بودم پای‏بند هستم.. جایی نیست که دعایتان نکنم و سفارش‏هایتان را نرسانم.. همین

کسی که به همه سفارش می‏کرد که چیزی توی اتوبوس جا نگذارید که بعدا دسترسی به اون محاله خودش موبایلش رو جا گذاشت و طبیعتا جناب همراه دیگه همراهمان نیست که با اس ام اس احوال دوستان رو بپرسم و بگم که هستین در کنارم..


دهم تیرماه

چهارشنبه 88 تیر 10

در این ایام کلی مطلب یاد گرفتیم.. ایام وبلاگ‌نویسی را می‌گویم.. ایامی که چه بسیار گفتیم و شنیدیم از دغدغه‌های تنهایی، دل‌نوشته‌های شخصی، مسایل اجتماعی و فرهنگی، غم‌ها و شادی‌ها.. و البته گاهی شیطنتی هم کردیم و سری به دنیای سیاست زدیم... هزاران کامنت و پست خواندیم و هزاران نیز نوشتیم.. چهار سال مثل برق گذشت.. دهم تیرماه 1384 بود که لبگزه به‌طور رسمی متولد شد.. در پنجمین سال وبلاگ نویسی‌، تکرار می‌کنم همان را که در یک‌سالگی لبگزه نوشتم..  
در این مدت با تمام گرفتاری‌هایی که گاه، حتی مجال روشن کردن کامپیوتر (بخوانید رایانه) را هم به آدم نمی‌دهد، آمدیم و ارتباط مجازی را بهترین نوع تفریح اوقات فراغت و هدفمندترین آن قرار دادیم.. تفریحی که گاه، شب‌ها خواب از چشمانمان ربود و به مطالعه و تحقیق و نوشتن و تایپ کردن وادارمان کرد...
در این مدت دوستان ندیده‌ی زیادی پیدا کردیم .. دوستانی که بعضی‌شان چون گذر نسیم آمدند و عطری افشاندند و بعضاً گرد و خاکی به‌پا کردند و رفتند و دیگر پشت سرشان هم نگاه نکردند .. و بعض دیگری که ماندگار شدند و هنوز که هنوز است  در فضای خانه‌ی مجازی‌مان شمیم دوستی و محبت می‌پراکنند.. و نیز دوستان نازنینی که دیده شدند تا در فضای واقعی هم یارمان باشند و یاور.. دلتنگی‌هامان را همراه باشند و دلمان را همدم..

به هرحال چهار سال گذشت .. و البته سال‌های دیگری نیز خواهد گذشت .. اما آیا ما توفیق نوشتن و خواندن خواهیم داشت؟ آیا اصلاً هستیم و اگر هستیم آیا سالم خواهیم بود که بنویسیم و بخوانیم و وب‌گردی کنیم؟ و از همه‌ی اینها مهمتر خدایمان چه؟ آیا او این اوقات را از ما خواهد پذیرفت؟ آیا دل به او سپرده‌ایم که این را نیز در راه خودش بداند و در قبال آن پاداشمان دهد؟ یا اینکه دلمان را ـ خدای ناکرده ـ خدای خویش ساخته‌ایم که أرأیت الذی اتخذ الهه هواه و اضله الله علی علم و ختم علی سمعه و قلبه و جعل علی بصره غشاوة فمن یهدیه من بعد الله.. ( جاثیه/23 ) آیا آنکس که هوای نفسش را خدای خود قرار داده است می‌بینی که خدا از روی علم، گمراهش ساخت و گوش و قلبش را مهر کرد و بر چشمانش حجاب افکند؟ حالا چه کسی غیر از خدا او را هدایت خواهد کرد..؟


دلشوره‏های من..

دوشنبه 88 خرداد 4

دارم از آرایشگاه می‌آیم.. زیر دستان اوستا سلمانی چشمانم را بسته بودم که مو داخلشان نرود..

-               کاش این بابا زودتر تمامش کند.. باید زودتر حرکت کنم تا به‌موقع به جلسه‌ی شعر انجمن ادبی‌مان برسم..

-               هنوز متنی را که دوستان برای وبلاگ هم‌اندیشان می‌خواستند آماده نکرده‌ام آن‌وقت دوست دیگری زنگ زده بود که ترجمه‌ی کتاب شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید معتزلی را به‌عهده بگیرم.. ترسیدم قول بدهم... من در همین کارهای اولیه و روزمره‌ی خودم ماندم...

-               وای خدای من! پنج شب سخنرانی... خدا اول به داد من برسد و بعد هم به داد آن‌هایی که می‌خواهند سخنرانی ما را بشنوند...

-                بالاخره هدیه‌ی تولد ما هم رسید.. البته با تاخیر.. ولی خدایی تقصیر عیالات متحده!! و فرزندان متعدده نبود.. خودمان ناز می‌کردیم و می‌گفتیم: نیازی نیست زحمت بکشید.. یک ام پی4 چند کاره و چند منظوره که خدا نصیبتان کند انشاءالله..

-                ای وای.. امروز چهارم خرداد است.. باید زودتر بروم و ماه خرداد را به همه‌ی خردادی‌ها به خصوص خردادی‌های وبلاگستان تبریک ب‌گویم.. به‌خصوص  این..  اون.. این یکی.. اون یکی.. و یکی دیگه.. و امروز هم ایشان را کشفیدم... البته نه خودش را که خیلی وقت است می شناسم بلکه تولدش را.. 

صدای قچ‌قچ قیچی با یک فلاش‌بک بیست‌وچند ساله همراه بود.. روی صندلی آرایشگاه نشسته‌ام.. محمد طهماسبی دارد سر و صورتم را اصلاح می‌کند.. سلمانی را در کنار پدرش یاد گرفته است اما من که هرگز سرم را دست پدرش نمی‌دهم.. او متخصص پیرمردهاست؛ تازه حوصله‌ی ‌ord های ما را که ندارد.. اما محمد پسر خوبی است؛ هم رفیق است و هم در رنج (range) سنی خودمان است.. حساسیت‌های جوانان را به مویشان می‌فهمد و هرچه دستور می‌دهیم گوش می‌کند.. نمی‌دانم به او چه گفتم که ناگهان با دولبه‌ی قیچی بینی مبارکمان را گرفت و گفت: ببین رضا.. اگه یه کلمه دیگه بگی فشار می‌دم و نوک بینی‌ت رو می‌پرونم..
و من حق دارم که خفه‌خون (خفقان) بگیرم از ترس.. شما جای من.. وقتی یکی تیغ به‌دست بالای سرتان ایستاده باشد چه می‌کنید؟

صدای قیچی قطع شد.. حالا چه وقت سفید کردن ابروهاست مومن؟ چشمانم را باز کردم.. نمی‌دانم آرایشگر واقعاً تعجب می‌کرد یا می‌خواست دل من را خوش کند که مثلا من هنوز به سن وسال سفید شدن ابروها نرسیده‌ام.. گفتم: داداش ! این هم از عجایب است.. دلمان که باید سفید باشد سیاه است و موهایمان که باید سیاه باشند سفید شده اند...

دوباره چشمانم را بستم که فلاش‌بک تکرار شود و ببینم محمد طهماسبی بالاخره با بینی ما چه می‌کند.. اما محمد مدت‌هاست که به جبهه رفته و دیگر برنگشته بود.. چرا برگشته بود اما دیگر در مغازه‌ی سلمانی پدرش در خیابان آبشار قم کار نمی‌کرد و من که هنوز دنبال تیپ و قشنگی موهایم بودم باید دنبال یک آرایشگر دیگر می‌گشتم..  باید برای دیدن عکس محمد به گلزار شهدای قم بروم..

 


برگی از درخت معرفت

یکشنبه 88 اردیبهشت 6

بدون هیچ‏گونه مقدمه ای.. یک کامنت خصوصی:

سلام.. من  امسال تو کاروان شما بودم. با اینکه بچه مذهبی هستم ولی همیشه برام سوال بود که چرا اینقدر مردم گریه میکنن؟! برای چی؟!  استدلالم این بود که خب اینا برای بدبختیای خودشون گریه میکنن وگرنه امامان که تا ابد بهترین جایگاه رو دارن.. چرا من بدبخت برای انسانهای به این خوشبختی باید غصه بخورم؟ یا وقتی میگفتن برامون دعا کن میگفتم آخه خدا مگه فقط تو مکه است؟ نمیدونم ولی شب دوم سوم بود که نصفه شب رفتیم پشت بقیع و مناجات حضرت علی... واقعا نمیدونم چی شد از اون موقع واقعا حالم عوض شد. خودمم نمیدونستم چرا اینقدر گریه میکنم. (هنوزم نمیدونم!) خیلی دلم گرفته بود. دیگه تا آخر سفر اون حال عجیب باهام بود. من که هیچ وقت روم نمیشد جلوی کسی گریه کنم بی اختیار اشک میریختم.... فقط یه کلام میتونم بگم اونجا احساس میکردم یک لحظه ی دیگه زمین زیر و رو میشه و من در پیشگاه خدا با اون همه بدی باید حاضر شم. واقعا اون آیه که خدا از رگ گردن به ما نزدیکتر هست رو با تمام وجودم حس کردم.
اول به خاطر اینکه با یه کاروان دیگه ای به غیر از کاروان دانشگاه خودم افتاده بودم واقعا ناراحت بودم. ولی بعد فهمیدم اینکه من با این کاروان اومدم همش لطف خدا بود. اصلا شاید این سفرا رو بهتر باشه آدم ناشناس بیاد. فقط برای دل خودش. فقط برای عالم تنهایی خودش. دو هفته آدم با خودش خلوت کنه. بی خیال دنیا و درس معدل و...! شاید ادم اینجوری بیشتر به یاد تنهایی قیامتش بیفته... اونجا چقدر ادم به معنای کلمه از دنیا دور میشه. اونجا یکی از سه تا دعاهایی که کردم این بود که خدایا دنیا رو در چشم من کوچیک کن و معرفتم رو زیاد کن....خدایا یه کاری کن که غصه ی یه عمر زندگی پوچ و بیهودم رو نخورم. اینقده برای پست و مال دنیا ندوم. خدایا وقتی موهام سفید شد مطمین باشم  که یه نخ از موهام رو برای کسب دنیا سفید نکردم.
وای چقد سخته ...حالا که برگشتم میبینم چقدر سخته....خیلی میترسم که نتونم دووم بیارم. فقط خداست که میتونه دستمون رو بگیره. اونجا از خدا خواستم کبر رو از من دور کنه و نعمت صبر رو به من عطا کنه. اخه کبر رذیلتی هست که همه دچارشیم ولی هیچ وقت بهش توجه نمیکنیم. اینکه آدم برای یه لحظه در ذهنش بیاد که آدم خوبیه به نظر من کبر محضه....
خیلی دوست داشتم خدا بهم میگفت که الان کجای کارم. خدایا فقط تویی که از اسرار دلها آگاهی.. تو میدونی من چقدر بدم. خدایا ازت میخوام روز قیامت هم من رو رسوای خلق نکنی...
ببخشید نمیخواستم انقدر بنویسم ولی این موسیقی وبلاگتون اینقدر قشنگ بود که جوگیر شدم.! از خدا میخوام تا بازم بتونم با این کاروان برم مکه...به امید اون روز...


پیرزن چروکیده

جمعه 88 فروردین 21

دلگیری.. خسته‏ای...
از دنیا.. از مردم دنیا.. از خودت..
داری می ری جلسه‌ی بچه های وبلاگ نویس..
اما انگار به قول طرف power off   شدی
انگار تمام غم دنیا تو دلت نشسته...
شر شر بارون بهاری هیچ حالی بهت نمی‏ده.. حتی اگه پنجره ماشینت تا آخر باز باشه
پیاده‏ها که توی بارون خیس شدن به تو نگاه می‏کنن و حسرت تو رو می‏خورن
اما تو هم حسرت اونا رو می‏خوری که می‏تونن زیر بارون خیس بشن
چراغ قرمز می‏شه... می‏ایستی
بی تفاوت به همه جا و همه چی.. چشماتو رو هم می‏ذاری
و زیر چشمی به ثانیه شمار چراغ قرمز نگاه می‏کنی
43
42
41
40
یهو یه کاسه‏ی کج و کوله میاد جلوی صورتت.. خدا خیرت بده یه کمکی به من عاجز بکن
و پیرزنی با صورت چروکیده و عصای زیر بغل..
از خواب بیدار می‏شی.. چقدر امید داره به زندگی این پیرزن چروکیده‌ی معلول..
تصمیم می‏گیری خوب باشی.. و امید را زنده‏تر کنی... هم در خودت و هم در دیگران
تصمیم‏ می‏گیری یا بارون باشی که کاسه‌ی مردم رو پر کنی
یا کاسه‌ی مردم باشی که از بارون براشون پر بشی
لبخند به لبات می‏شینه.. از زندگی راضی می‏شی و خدا رو شاکر..
به قول همان طرف
Full of energy  می‏شی
3
2
1
چراغ  سبز می‌شه.. ولی خوشگل‏تر از همیشه 
و تو... شاداب تر و با انگیزه تر دست به دنده‌ی ماشین می‏بری
و  راه میفتی


وطن یا غربت

پنج شنبه 88 فروردین 13

می گویند به وطن می‏رویم.. اما کی باور می‏کند که وطن همان‏جاست که تا حالا بوده‏ای..
کی باور می‏کند که  تازه حالا به غربت آمده‏ای.. کی باور می‏کند که تازه غریب شده‏ای.. کی باور می‏کند مگر کسی که طعم تنفس در دیار آشنا را تجربه کرده باشد؟ مگر کسی که روبروی قبةالخضراء سلام پیامبر را شنیده باشد.. مگر کسی که بوی بهشت را در روضةالنبی استشمام کرده باشد.. مگر کسی که جای پای فاطمه را در بقیع و اطراف آن دیده باشد.. مگر کسی که مناجات امیرمومنان را در غروب نخلستان مسجد شیعیان مدینه زمزمه کرده باشد.. مگر کسی که از عمق وجود بر مظلومیت شیعه گریه کرده باشد.. مگر کسی که آرامبخش ترین سجده‏ی زندگی اش را در مقابل کعبه تجربه کرده باشد.. مگر کسی که هنوز به هرطرف که برمی‏گردد آن خال مشکین صفحه‏ی خلفت را می‏بیند.. مگر کسی که دلش هنوز روی سنگفرش‏های سفید آن دیار زیر دست و پای زایران مانده باشد.. دلی که لحظه به لحظه بیشتر می‏شکند تا بیشتر اوج بگیرد..

             و اولین سجده در برابر کعبه

پ ن 1: و در دفتر خاطرات بچه‏هایی که می‏خواهند جمله‏ای برایشان بنویسی چنین می نویسی: خوشحالم که در این سفر پر از رمز و راز با شما همسفر بودم و البته در خدمت شما.. درک شهد شیرین بندگی حضرت حق و طواف در مطاف کعبه‏ی دلدادگی و عاشقی و نیز زیارت مزار پاکان روزگار و خاصان پروردگار در مدینةالنبی چیزی نیست که به راحتی نصیب هرکسی آن هم در این سن و سال بشود.. قدر این توفیق را در تمام زندگی‏ات بدان تا عطر و رنگ خدا همواره در مشام جانت جریان داشته باشد..

پ ن 2: دوتا اس‏ام‏اس.. اولیش مال یکی از بچه‏های عمره‏‏ی سیزده به‏در.. مدینه:
دست کوتاه ز دامان گل و پا در گل ... حال خار لب دیوار گستان دارم
از اینکه دعایمان می کنید سپاسگزارم و خدا را شاکر..

و یکی هم از بچه های امسال یعنی بچه‏های سال تحویل.. مدینه در اولین روزی که به کشور آمدیم:
هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای ... من در میان جمع و دلم جای دیگر است
در حسرت یک نفس کشیدن در مسجدالحرامم.. دعامون کنید

پ ن 3: به هرحال آمده‏ایم فعلا.. هرچند دلمان هنوز آنجاست.. و جای همه ی دوستان را خالی کردیم .برای همگی تان از صمیم دل دعا کردیم..

 

 


آخرین پست من..

یکشنبه 87 اسفند 25

دوستان همیشه همراه سلام.. دوستانی که از نیامدن‏های من دلخور نمی‏شوند و مقابله به‏مثل نمی‏کنند سلام... امروز را صمیمانه تبریک می‏گویم.. این روز قشنگ را.. روز ولادت بنیانگذار مکتب ناب اسلام و ولادت بنیانگذار مذهب پاک شیعه‏ی جعفری .. و خدا را شکر می‏کنیم که ما را از این امت قرار داد که هم مسلمان باشیم و هم شیعه ... و اگر او دستمان را نمی‏گرفت شاید هرگز راه به این سو نمی‏بردیم..

شاید این آخرین پست امسال من باشد.. دارم می‏روم اگر خدا بخواهد.. تنها آن‏هایی می‏توانند حال الان من را درک کنند که لااقل یک بار رفته باشند.. مطمئن باشید برای همه‏تان دعا می‏کنم.. هر جا که باید دست بر سینه ایستاد و اشکی ریخت و سلامی کرد به یادتان خواهم بود.. مخصوصاً دوستانی که با دیدن پست بوی مدینه اشک ریختند  و التماس دعا گفتند همه‏جا کنارم حضور خواهند داشت..
سلام بر تو ای بهانه‏ی هستی.. سلام بر تو ای نور آفرینش.. سلامی به بزرگی روح خودت.. به گستره‏ی رحمت خدایت.. به بلندای عشق شیفتگانت.. السلام علیک یا رحمة للعالمین..

پارسال روبه‏روی قبة الخضرا و مرقد مطهر پیامبر اکرم برای بچه‏ها گفتم: تنها کسی که منتظر سلام کردن شما نمی‏شود و اگر به دیدارش بروید او بر شما سلام می‏کند وجود مقدس نبی اکرم اسلام است.. مگر نه آنکه خدایش فرمود: و اذا جائک الذین یومنون بآیاتنا فقل سلام علیکم... به بچه ها گفتم: ساکت باشید گوش کنید.. صدای سلام اسوه و پدر مهربانی‏ها را نمی‏شنوید؟
جالب است که خیلی از ما مسلمان‏ها هم به پیروی از فرهنگ سازی دیگران مسیح را پیامبر رحمت می‏دانیم.. البته در اینکه آن حضرت هم دست پرورده‏ی خدای رحمان و رحیم بوده و عطوفت و مهربانی در وجودش موج می‏زده شکی نیست که همه‏ی پیامبران و برگزیدگان الهی چنین هستند.. اما سخن اینجاست که این تعبیر گاهی در مقابل اسلام و مسلمانان به کار می‏رود تا به گونه‏ای وانمود شود که شاخصه‏ی مسیحیت مهربانی آن است و شاخصه‏ی اسلام غیرمهربانی آن..

پ ن1: یکی از دوستان ایمیلی برایم فرستاد که حاوی پست قبلی خودم تحت عنوان دزد با شرف بود.. دیدم صدها دست گشته تا دوباره به خودم رسیده.. حتی آن دوست هم نمی‏دانست که این مطلب را خودم دوسه روز پیش نوشته‏ام.. برایم جالب بود به خاطر سرعت گردش اطلاعات در دنیای دیجیتال  ولی اگر من جای اولین کسی بودم که این کار را کرده بود منبعش را حتما می‏نوشتم..
پ ن2: اگر می‏بینید مدتی کمتر می‏آیم هم به خاطر گرفتاری‏هاست و هم به‏خاطر مسایلی که مدتی است در این محیط مجازی می گذرد... نمی‏دانم در دنیای حقیقی چه گلی به سر خودمان زده‏ایم  و کجاهای عالم را فتح کرده‏ایم که حالا دنبال فضای مجازی هستیم.. بدانیم که دنیای آخرت دنیایی است حقیقی که باید در مقابل احکم الحاکمین بایستیم... خدایا پناه بر تو... بیایید به خاطر خدا و به خاطر رسول خدا که امروز تولدش را به جشن نشسته‏ایم از سال جدید کینه ها را دور بریزیم و اخلاق را در رفتارمان با دیگران تجربه کنیم..


<      1   2   3   4   5   >>   >