سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 295
بازدید دیروز: 269
بازدید کل: 1382916
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



وقتی دوست خلبان و اهل پرواز داشته باشی نمی توانی در هر حادثه‌ای که می‌شنوی ناخودآگاه نگران نشوی.. دیشب وقتی خبر سانحه‌ی هواپیمای ایلوشین شرکت آریاتور در مشهد را شنیدم حس غریبی دلم را لرزاند.. انگار پیک اجل جدایی یکی دیگر از دوستان نازنین را در گوشم زمزمه کرد.. امروز که پی‌گیری کردم فهمیدم که دل‌شوره‌ام بیخود نبود.. آه از نهادم برآمد وقتی مطلع شدم که سرتیپ خلبان مهدی دادپی نیز در این سانحه جان به جان آفرین تسلیم کرده است..

خبر خیلی تکان دهنده بود.. خلبان تیزپرواز نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی و فرمانده‌ی سال‌های دفاع مقدس، استاد خلبانی بسیاری از عقابان نیروی هوایی، مدیر موفق صنعت هوانوردی کشور، موسس مدرسه‌ی خلبانی آرتاکیش و پروراننده‌ی صدها خلبان جوان و زبده در هواپیمایی لشکری و کشوری، موسس دانشگاه علمی کاربردی ابوفاضل و... بعد از عمری تلاش در جهت سازندگی در سن هفتاد سالکی به خدایش پیوست..

                                   
کاپیتان مهدی دادپی پدری بود مهربان و دلسوز و مدیری لایق و با شهامت.. شش سال با او از نزدیک همکار بودم و بیست سال بود که می‌شناختمش.. شهادت می‌دهم که جز انگیزه‌ی خدمت چیزی در سر نداشت.. شهادت می‌دهم که با این سن و سال جز روزهای عاشورا چیزی به نام تعطیلی نمی‌شناخت.. با این سن وسال از نماز صبح تا آخر شب در حال دوندگی و تلاش بود..  عشق او به حضرت ابوالفضل العباس چندان بود که موسسه‌ی خود را به نام ابوفاضل نام‌گذاری کرد و پارسال بود که همین موسسه را با تمام دارایی‌هایش که نتیجه‌ی تلاش، دوندگی و سازندگی خودش بود، یک‌جا وقف حضرت ابوالفضل العباس کرد تا در خدمت آموزش و توسعه‌ی فنی و علمی کشور قرار گیرد..

دو ماه پیش ناهار میهمانش بودم.. با اینکه اهل ادعا نبود و هرگز از خودش نمی‌گفت، با اینکه اهل ریا نبود و از تظاهر بیزار بود، به مناسبتی صحبت از روزهای اول جنگ شد که با درجه‌ی سرگردی فرمانده‌ی پایگاه هوایی بوشهر به عنوان خط مقدم جبهه‌ی هوایی کشور بود.. تعریف می‌کرد از اینکه چطور غافلگیر شدیم و چگونه توانستیم خودمان را جمع و جور کنیم و عملیات 140 فروندی را طراحی و تدارک کنیم.. از هفتم آذر و نقش خلبانان تحت امرش می‌گفت..

همین الان (ساعت 22:30) که داشتم این سطور را می‌نوشتم پسرش دکتر علی دادپی تماس گرفت.. حالم را منقلب کرد.. می‌گفت اینکه در این روزها که سال‌روز تولد حضرت ابوفاضل است، به آسمان‌ها پرکشید، معنایش این است که آن‌حضرت زحماتش را قبول کرد و به سوی خود دعوتش کرد.. فردا یعنی روز ولادت حضرت امام حسین و شب ولادت حضرت ابو فاضل تشییع و دفن می‏شود... 

حاج مهدی دادپی پرنده ای بود که از سقوط نترسید.. لذت پرواز را به جان خرید و از خطر نهراسید.. از لذت پرواز و شکوه اوج گرفتن و خدا را جور دیگری دیدن، به‌خاطر ترس از سقوط چشم‌پوشی نکرد.. راستی حق دادپی نبود که پس از هزاران ساعت پرواز جنگی و شکاری با فانتوم در دوران خدمت نظامی و پس از هزاران ساعت پرواز اویشن و مسافری بعد از بازنشستگی که برای توسعه‌ی اقتصادی و فنی و تربیت خلبانان زبده صورت می‌گرفت در روی زمین و در بستر بیماری بمیرد.. او باید با عزت و در حال تلاش می‌مرد تا همواره در ذهن شاگردان، همرزمان و دوستانش قهرمان بماند... روحش شاد و تلاشش مقبول حضرت خق باد..

پ ن: البته خلبان این پرواز ایشان نبوده است..


بغض جانکاه مدینه..

شنبه 88 تیر 20

سلام دوستان.. همه کامنت‏های مهربانانه‏تان را خواندم و با کلمه کلمه‏ی شما گریستم و به این همه آرزو و عشق غبطه خوردم.. 
مدینه بغض سنگینی دارد.. غم جانکاه علی بر تمام شهر سایه افکنده است.. دل شیعه اینجا قرار ندارد.. بی‏قراری دلم را که می‏بینم یاد بی‏قراری دل شماها می‏افتم و با سوزتان می‏سوزم.. دعایم کنید که دعای دل‏های سوخته بیشتر اثر می‏کند..

دیشب در روضة‏النبی درست کنار منبر.. همان جا که خودش فرمود بین خانه و منبر من باغی از بهشت است دست به دعا برداشتم تک‏تک‏تان را یاد کردم و  آرزوهایتان را آرزو کردم.. بوی بهشت را استشمام نکردید دیشب ساعت 11:30 ؟
فردا به انبوه سفید پوشان می‏پیوندیم و با هزاران لبیک‏گوی دیگر عزم حریم یار می‏کنیم.. اگر خدایتان راهمان بدهد آنجا هم هستید در کنارم..
خدای من! چطور می‏توان از مدینه دل کند؟ الان دارم می‏روم که دلم را به نمایندگی از دلتان به پنجره‏های بقیع گره بزنم.. بغضتان را دروووود 


این هفت هشت روز

پنج شنبه 87 بهمن 24

این چند روز که گذشت...
پنجشنبه گذشته: در رستوران برج‌های آ‌ ـ‌‌ اس ـ ب میزبان دانشجویان همسفر عمره بودیم. این دومین گردهمایی دختران دانشجویی بود که فروردین گذشته به همراه آنان به سفر پر خاطره‌ی عمره رفتیم.. جالب است که پروازمان روز 13 فروردین و به سمت مدینه بود و به خاطر همین اسم کاروان را گذاشتیم "سیزده به‌در مدینه" و جالب‌تر اینکه این اسم حسابی جاافتاد و هنوز بچه‌ها که با من تماس می‌گیرند یا اس‌ام‌اس می‌زنند، برای معرفی خود می‌گویند: از بچه‌های سیزده به‌در مدینه هستم.. بگذریم.. در جلسه‌ی پنجشنبه، خاطره‌گویی تعدادی از بچه‌ها اشک همه را درآورد.. خاطراتی از حریم یار و قلب‌هایی که هنوز در لابه‌لای پنجره‌های بقیع یا در کنار خانه‌ی خدا جا مانده و با صاحبانشان برنگشته اند.. 

جمعه: یک پیک‌نیک خانوادگی داخلی.. هیزمی بود و آتشی... چایی دودی بود و آبگوشتی روی هیزم.. چقدر صفا دارد بوی دود.. از هر ادکلن و عطری که فکرش را بکنید بهتر است.. تا صبح شنبه دوش نگرفتم که بوی دود در بدن و لباس‌هایم بماند. کاش شنبه هم با عطر دود سپری می‌شد..

البته شما مجبور نیستید روزهای مرا مرور کنید.. اما اگر دوست دارید خب ادامه بدهید.. 

شنبه: به‌دلیل گرفتاری‌ها و مشغله‌های خاص دهه‌ی فجر، جلسه‌ی هم‌اندیشی جوانان از پیش تعطیل اعلام شد. اختتامیه‌ی جشنواره‌ی موسیقی نظامی را هم یک جوری پیچاندیم... ولی درعوض به تالار وحدت و مراسم بیست و ششمین دوره‌ی انتخاب کتاب سال جمهوری اسلامی رفتم. چیزی که حداقل تا یکی دو ساعت ذهنم را به خودش مشغول کرد این بود که آقای مجری وقتی می‌خواست از رییس جمهوری برای سخنرانی و اهدای هدایا دعوت کند گفت: این را برای خارجی‌هایی که در مجلس حضور دارند می‌گویم که ما افتخار می‌کنیم رییس جمهورمان از دانشگاه به دفتر ریاست جمهوری راه یافته است.
اگر من خودم دانشگاهی نبودم شاید این سطور، پای حسادت یا حمیت صنفی گذاشته می‌شد؛ اما واقعا اگر از بار متملقانه‌ی این کلام بگذریم چه مفهوم دیگری می‌تواند داشته باشد؟ برای کسی سوء تفاهم نشود؛ روی سخن من با دکتر احمدی نژاد نیست که ایشان در این واقعه هیج نقشی نداشتند. اما سوال این است که آیا روسای جمهور قبلی از قبیله‌ی قنادان یا سوپری‌ها به دفتر ریاست جمهوری راه یافتند؟ اگر صرف رییس جمهوری دانشگاهی داشتن افتخارآمیز است، آیا  ابوالحسن بنی‌صدر هم که دانشگاهی بود افتخار داشت؟ آیا شهید رجایی، آیه الله خامنه ای، هاشمی‌رفسنجانی و خاتمی که دانشگاهی نبودند افتخارآفرین نبودند؟  اتفاقا فکر می‌کنم آنان که دانشگاهی نبودند به بدنه‌ی کارشناسی کشور و متخصصان دانشگاهی بیشتر از آقای احمدی نژاد توجه داشته اند. مطلب دیگر اینکه خارجی‌هایی که مخاطبان خاص و آب‌و‌تاب دار این کلام بودند با خود چه می‌گویند؟ بگذریم... هر چه فکر می‌کنم منظور آقای مجری را از این کلام نمی‌فهمم و مجبورم که حمل بر تملق کنم تا معنی دیگری نداشته باشد.

یکشنبه: طبق قرار باید به جلسه‌ی هفتگی "گلشن راز " خوانی می‌رفتم اما از دوستان عذر خواهی کردم و به مراسم شام پیروان ادیان توحیدی در هتل استقلال رفتم... آخر هم شام داشت و هم یک عالمه آشنایی جدید.. خیلی مراسم جالبی بود.. ارمنی‌ها، آشوری‌ها، کلیمی‌ها، زردشتی‌ها و مسلمانانی که همه زیر یک سقف جمع شده بودند تا بگویند خدایمان یکی است.. قل یا اهل اکتاب تعالوا الی کلمه سواء بیننا و بینکم ..
از دکتر پرویز معاون فرهنگی وزارت ارشاد، آقای اللهیاری مشاور وی و خود آقای وزیر تشکر می‌کنم که هم حضور در آن جلسه برایم مغتنم بود و هم دیدار با آنان... بالاخره ما هم ناکام نمردیم و در عمرمان یک شام با یک وزیر خوردیم.. 

دوشنبه: جلسه‌ی نقد شعرمان بود در انجمن ادبی که به خاطر قحط الرجال، ما مسئولش هستیم و دوستان بخواهند یا نخواهند باید تحملمان کنند.. جلسه‌ی خوبی بود.. هم شعرهای قشنگی خوانده شد و هم نقدهای عالمانه و مناسبی بر شعرها ارائه شد.. غزل زیبای مجتبی لطفی خیلی به دلم نشست و نیز شعر سپید مهدیه سلیمانی..

سه شنبه: بیست و دو بهمن روز آزادی ما روز نجات میهن.. درود بر مردم موقعیت شناس ایران که همیشه پای کار هستند و مسئولان را تنها نمی‌گذارند.. خدا کند که مسئولان هم قدرشان را بدانند و تنهایشان نگذارند.

چهارشنبه: جلسه‌ی داوری بخش "تجلی اراده‌ی ملی" جشنواره‌ی بین المللی فیلم فجر.. البته در آن بخشی که مربوط به حوزه‌ی ما می‌شد.. بقیه اش بماند برای بعد.. شنبه هم اختتامیه و اعلام رأی و داوری‌هاست..

پنجشنبه (امروز): اختتامیه‌ی مسابقات وبلاگ نویسی عاشورایی در فرهنگسرای ولاء بود.. با خانم و مهدی و فاطمه در این مراسم شرکت کردیم.. مراسم خوبی بود و بهتر از شکل مراسم، اصل کار فرهنگسرای ولاء بود که به مناسبت محرم چنین ابتکاری را به خرج داده بود. 2000 نفر در مسابقه شرکت کرده بودند که بیست نفر به عنوان نویسندگان برتر انتخاب شده بودند. به 14 نفر جایزه‌ی سفر کربلا دادند و به 6 نفر دیگر هدایایی به رسم یادبود.. البته من در مسابقات شرکت نکرده بودم اما دعوت شده بودم که در جمع بچه‌های وبلاگ‌نویس حاضر شوم و چند دقیقه ای هم برایشان حرف بزنم.. گفتم: وبلاگ نویسی دینی نیاز به یک تعریف دارد تا مشخص شود که شاخصه‌ها و مولفه‌های آن چیست.. آیا اسم آن است یا قیافه و شکل آن؟ گفتم: متاسفانه مقوله‌ی دین آنقدر مظلوم است که هرکس به خود جرأت می‌دهد در این مقوله سخن سرایی کند. هرکس با تکیه بر عقل خود و برداشت های خود به تفسیر و توجیه مسایل دینی و حتی آیات قرآنی می‌پردازد. چطور است که ما برای یک مکانیکی ساده به بهترین متخصص ها یا برای یک بیماری ساده به بهترین پزشک ها رجوع می‌کنیم و هرگز به خود اجازه نمی‌دهیم که با تکیه بر عقل و احساس وارد عمل شویم؛ اما به دین که می‌رسیم خودمان همه فن حریف می‌شویم؛ می‌بریم و می‌دوزیم و تن می‌کنیم؟ گفتم: نیاز است که موضوع وبلاگ نویسی دینی نیز در مجامعی تخصصی توسط خود وبلاگ نویسان کارشناسی شود. البته چیزهای دیگری هم گفتم که فعلا مجالش نیست.

از این که بگذریم چون فرهنگسرای ولاء در شهرری قرار دارد، باعث شد که مزار سیدالکریم حضرت عبدالعظیم را زیارتی ناب و دلچسب داشته باشم.. بعد از زیارت هم با بچه‌ها که غالبا از همراهی با من محرومند چرخی هر چند کوتاه در بازار قدیم شهرری زدیم که البته چیزی جز کمی تنقلات نخریدیم.. خیلی چسبید جای همه‌ی دوستان خالی.. با تشکر از مدیریت پرشین بلاگ و خانم پولاد زاده.. 

جمعه (فردا): انشاءالله تالار فردوسی و تماشای اپرای عاشورا.. این بار هم با خانواده 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن 1 ـ ولنتاین مبارک بر ولنتاینی‌ها.. به آنان که مخاطبی دارند برای گفتن  Be my valentine
پ ن 2 ـ یک اس ام اس آمد از جهرم با این متن:‏ حضرت آیه الله آستانه از علمای بزرگ جهرم به دیار حق شتافت.. خدایش بیامرزد..
پ ن 3 ـ امروز در یک وبلاگی یک متن خفن علیه یکی دیگر از دوستان خواندم.. اصلا از صاحبش توقع نداشتم. چندبار زنگ زدم ارتباط برقرار نشد و خوشبختانه خودش زنگ زد.. خواهش کردم آن پست را بردارد.. قبول کرد.. الان چک کردم دیدم برداشته است.. آرش جان دستت درد نکند.. 


کنسرت انقلاب

چهارشنبه 87 بهمن 16

ساعت هشت امشب.. تالار وحدت.. سمفونی انقلاب اسلامی
خیلی وقت بود به خاطر گرفتاری و کمی وقت به تئاتر یا کنسرت موسیقی نرفته بودم. اما امشب به لطف دعوت بچه‏های وزارت ارشاد با دکتر محمد حمزه زاده به تالار وحدت رفتیم تا کار حجیم و زیبای محید انتظامی را از نزدیک ببینیم.. چیزی که باعث می‏شد با انگیزه‏ی بیشتری به دیدن این کار بروم، اول اصل علاقه‏ام به ارکست (ارکستر) سمفونیک آن هم با این حجم بزرگ بود.. دوم نام هنرمند متعهد و برجسته‏ی کشور مجید انتظامی بود که باعث علاقه‏مندی من برای دیدن این اثرش می‏شد.. انگیزه‏ی مهم دیگرم این بود که شعر، توسط دوست شاعرم پرویز بیگی حبیب آبادی گفته شده بود.. خودش قبلا به من گفته بود که دارد شعری با حدود یکصد و پنجاه بیت برای این کار می‏سراید.. و آخرین دلیل اینکه بعضی از دوستان هم در گروه موسیقی نقش ایفا می‏کردند..
رهبری ارکستی با بیش از صد و ده نوازنده و حدود پنجاه نفر خواننده ی کر، توان هنری می‏خواهد که مجید انتظامی از عهده‏ی آن خوب برآمده بود.. تک‏خوانی سالار عقیلی و نیما مسیحا نیز از نقاط قوت کار به‏شمار می‏رفت.. حضور انبوه دف‏نوازان در میان مردم و گرداگرد سالن مملو از جمعیت ابتکاری بود که حال و هوای دیگری به این کنسرت می داد... به هرحال کار زیبایی بود؛ آمیزه‏ای از ادبیات اسلامی و انقلابی و تلفیقی از هنر سنتی و کلاسیک که بعد از مدت‏ها خستگی را از جسم و جانمان گرفت.. دستشان درد نکند..

                    


حمید عجمی

پنج شنبه 87 دی 26

سلام .. بعضی از دوستان هی می‌گویند چرا آپ نمی‌کنی؟ راستش خودم هم نمی‌دانم چرا.. اما اینقدر می‌دانم که حرف زیاد است هم برای گفتن هم برای نوشتن و آپ کردن..  اما..
بگذریم.. امروز بعد از یک هفته‌ی پرگرفتاری و کار مدام، پایان هفته‌ی  خوبی داشتیم.. ناهار را با دکتر ارجمندی، دکتر شیری و حمید عجمی استاد مسلم خط و مبتکر خط معلی بودیم.. دکترهای عزیز را مدت‌هاست می‌شناسم و به هردوی آن‌ها ارادت دارم. آشنایی با حمید عجمی نیز برایم شیرین و دوست داشتنی بود... مردی ساکت، کم حرف و پراز راز و رمز هنر آگاهانه... روز خوبی بود خدا را شکر..  

نمونه‌ی خط معلی اثر حمید عجمی 

پ ن:ـ گاهی احساس می‏کنم.. ولش کن بابا.. به دیگران چه که تو چه احساس می‏کنی..
ایضا پ ن: انگار خیلی از حرف‏ها را نباید گفت.. ولی خواهم گفت..
یک پ ن دیگه: این هم آپ.. حالا راضی شدین؟


اردوی مشهد

شنبه 87 مرداد 5

اردوی مشهد بچه های هیأت اینترنتی محبان الرضا بهانه ی خوبی بود که - هر چند نه همراه آنان اما - ما هم به پابوس آقا مشرف شویم و با یک زیارت رجبیه، عرض ادبی به ساحت مقدس ولی نعمتمان داشته باشیم..
راستش با اینکه خیلی مشغله داشتم اما به پاس ادب به بچه ها و احترام به اصراری که داشتند پنجشنبه شب به آنها ملحق شدم و امروز صبح ساعت 6 برگشتم.. یعنی دو شب و یک روز در خدمتشان بودم..
سه جلسه ی گفتگو و گپ خودمانی فرصت مغتمی بود که با بچه ها بیشتر آشنا بشوم و مطالب خوبی هم از آنان یاد بگیرم..
حامد و مجتبی دو جوان با صفا بودند که تدارکات اردو را به عهده داشتند و هرگز ندیدیم خم به ابرو بیاورند و از کار سخت تدارکات یا از کسی گلایه ای داشته باشند.. نه تنها چنین نبود که با شوخی ها و بذله گویی هاشان حال و هوای جمع را عوض می کردند..
نشست صمیمی شبانه ی بچه ها روی پشت بام مهمانسرای محل اقامت بود. شب اول تا ساعت 3 نیمه شب طول کشید. آخر کار مجتبی می گفت: مردم خیال می کنند ما نشسته ایم و داریم از مباحث استفاده می کنیم.. نمی دانند که ما نشسته ایم تا جلسه تمام بشود و ما زیر اندازها را جمع کنیم و برویم بخوابیم..


سفر به گذشته

پنج شنبه 87 تیر 6

قم... امروز برایم خیلی خاطره انگیز بود... شاید در ده بیست سفر گذشته چنین دلنشین قمی نرفته بودم.
زیارت دلچسبی که نزدیک غروب نصیبم شد مزید بر همه حس های نوستالوژیک شد.. غروب امروز یکی از شیرین ترین غروب های قم را تجربه کردم ...
در ورودی آستانه ی مقدسه تلفنم زنگ زد. عزیزی بود که یادآوری ام کرد چنین روزی را در سال گذشته...« یادت هست پارسال این موقع در چه حالی بودی؟» و من تازه یادم آمد که پارسال در همین لحظات در راه فرودگاه بودم برای پرواز به مدینه النبی...
در حرم کریمه ی اهل بیت توفیقی شد تا پس از زیارت از طرف همه ی دوستان، بر مزار علما و صلحای مدفون در این قطعه ی بهشتی فاتحه ای بخوانم. انصافا چه بزرگانی در آنجا مدفونند که هرکدامشان افتخاری برای نظام علمی، فقهی و عرفانی شیعه بوده اند و روزگار به راحتی مثل آنان را نخواهد دید که ان الزمان لمثله لعقیم

در راه برگشت و در دل کویر،  باران مرا به مهمانی خود برد.. بوی خاک کویر تشنه که بلند شد، عطر دل انگیز خاطرات گذشته فضای روحم را پر کرد و اشتیاق به گذشته طوفانی ام...

یادم آمد از کودکی خودم که در همین شهر و در خانه ای کنار حرم، چه شب های جمعه ی با صفایی داشتیم.  غروب های تابستان های داغی که بر ایوان خانه می نشستیم و وقتی حیات را آب پاشی می کردیم همین بوی خاک بلند می شد.
سنگک های داغی که پدر می آورد تا در همان عطر دل انگیز آب و خاک با پنیر و سبزی باغچه ی خودمان بخوریم. آب دوغ خیارهای تابستانه ای که میزان آبش چند برابر ماستش بود و از خیار فقط بویی داشت که باید مثل ماهی در استخر دنبالش بگردیم.
صدای دلنشین پدری که در حیات و زیر نور خفیف یک لامپ زرد رنگ ، در نمازهای غفیله اش وذالنون اذ ذهب مغاضبا را گاهی بلند و گاهی آرام می خواند.. 
مادر بزرگ مهربانی که می نشست و برایمان می خواند و تکرار می کرد و با حوصله یادمان می داد که شب های جمعه بخوانیم یا دائم الفضل علی البریه یا باسط الیدین بالعطیه یا واهب المواهب الثنیه صل علی محمد وآله خیر الوری سجیه واغفر لنا یا ذالعلی فی هذه العشیه
فقیر عارفی که هر شب جمعه به کوچه ی ما می آمد و اشعار عارفانه می خواند و مادر بزرگ هر روز هفته برایش سکه ای کنار می گذاشت تا شب جمعه که می آید من بروم و چند عدد سکه را در دستش بگذارم و او بگوید پیر شی جوون..
کارت بازی ما بچه ها با کارت های دست سازی از حروف فارسی که تقسیم می کردیم و هر کس باید یکی را روی زمین می گذاشت و اگر دیگری می توانست با کارت یا کارت های روی زمین و کارت هایی که در دست خودش هست کلمه ی معنی داری بسازد کارت ها را برای خودش برمی داشت و در نهایت هر کس که کارت بیشتری جمع کرده بود برنده به حساب می آمد. 

هر چه فکر کردم گذشته همه اش ذکر بود و معنویت .. قرآن بود و  دعا و مفاتیح... سرگرمی بزرگترها کتاب بود و سرگرمی ما بچه ها هم همان بازی های علمی و فرهنگی و گاهی هم مشاعره با بزرگترها.. نه تلویزیون مثل امروز بود و نه ماهواره و نه موبایل و نه اینترنت و نه این همه شبهه انگیزی و دغدغه های فرهنگی و اجتماعی.. نه بازی های رایانه ای بود و نه گلف و نه اسب سواری .. 
نه تابستان اسپیلیت داشتیم و نه زمستان بخاری گازی و شوفاژ.. تابستانمان با بادبزن و ما که مثلا وضعمان خوب بود با پنکه خنک می شد و زمستانمان با کرسی زغالی که همان مادر یزرگ مهربان استاد به عمل آوردنش بود.
نه پیتزای مخصوص بود و نه هات داگ و نه بیف استراگانف و چیکن اسپایسی... هر چه بود تافتون داغ و چایی شیرین و  پنیر محلی ...  آبگوشت با گوشت تازه بود و نان خشکی که در آن تلیت یا ترید می کردیم.. و اشرافی ترین غذایمان قورمه سبزی...
نه دعوایی بود و نه ترافیکی...  نه حقد و کینه ای بود  و نه چک برگشتی و ... در عوض تا دلتان بخواهد رفت و آمد صمیمانه ی فامیلی بود و سادگی بود و  آرامش .. صفا بود و محبت و ...

یک دفعه به زمان حال برگشتم... ما که در آن شرایط بزرگ شدیم  امروزه  اینقدر از سادگی، از صمیمیت، از خدا و معنویت دوریم .. نسل امروز ما که  با این همه سرگرمی تکنولوژیک  فرصتی برای سادگی و بی ریایی ندارند و تشریفات و گرفتاری ها راهی برای فامیل شناسی برایشان نمی گذارد، به کجا خواهند رفت؟ نمی دانم.. 


 ساعت 22 در حرمش و  شب شهادت مادرش

به من گفته بودند اینجا سرزمین دشمنان توست
شام دیروز... دمشق امروز
به من گفته بودند روزگاری تو اسیر حاکمان این دیار بوده ای
آمده بودم گریه کنم غریبی ات را..
می خواستم ناله کنم اسارتت را...
اما می خندم حقارت و حماقت بنی امیه را
وقتی شکوه بارگاهت را که می بینم...

می گردم تمام شام را...
کو نسل ونتیجه ی آل بنی امیه؟  کو یک نفر که به این انتساب افتخار کند؟
اصلا آدم زنده، پیش کش ... کو قبر معاویه ؟ کو قبر یزید؟ کو قبر مروان ؟

بانوی من!
تو همان غریبی نبودی که دشمنانت خواستند گمنام بمانی؟
تو همان اسیری نبودی که بر سرو صورتت سنگ می زدند؟
تو سالار قافله ای نبودی که هنگام ورودش به این شهر، مردم به خاطر پیروزی امیرشان هلهله می کردند و شیرینی خیرات می دادند؟
امروز چرا پس مرقدت بارگاهی با شکوه شده است .. پناهگاه عام و خاص؟
چه شده است که فرشتگان از عرش برای زیارتت به زمین می آیند؟
مگر این بارگاه، بارگاه تو نیست که امروز حتی مخالفان نیز در برابر عظمتش کرنش می کنند و دست ادب به سینه می گذارند؟
آن یکی بارگاه که صفای معنویش دل هر رهگذری را می برد ، آیا خرابه ی آن روز شام نیست؟

پس کو آن مست قدرتی که یک روز در این دیار، امیرالمومنینش می خواندند؟
کو آن کودنی که می خواست نام شما را به خاک بسپارد؟
کو آن ابرقدرتی که سرمست از پیروزی با چوب بر لب و دهان برادرت می زد؟
کو آن پا جای پای قیصر روم گذاشته؟ کو کاخ سبز اموی که چشم ها را خیره ی خود می کرد و دل از همه می ربود؟
چرا امروز نامی از آن همه شکوه و سربلندی نیست؟
چه شد که حتی از یادشان نیز چیزی باقی نمانده است، مگر نام هایی کمرنگ که  رمق از کوچه و خیابان و مسجد نیز می برند ؟


بانوی من!
می خواستند نامتان را نیز از بین ببرند اما یریدون لیطفئوا نورالله والله متم نوره ولو کره المشرکون
آیا این بیچارگان نمی دانستند که شما  تبار بانویی هستید که قرآن به وصفش انا اعطیناک الکوثر را صلا زد؟
بانویی که سلاله اش به پایداری هستی پایدارند و برای تمامی خلقت افتخار...  و دشمنانشان ابترها و منقرض شده های بدبخت تاریخ...
آیا این تو نبودی که در مجلس همان امیرالمومنین ساختگی!! فریاد بر آوردی که: یا یزید! کد کیدک و اسع سعیک فوالله لا تمحوا ذکرنا و لا تمیت وحینا ؟


بانوی صبوری و مردانگی!
امشب که شب شهادت مادر توست بر مزارت آمده ام
آن روز تو چهار سال بیشتر نداشتی .. داشتی؟

خیلی حرف دارم .. عقده هایم متراکم شده است
اما فقط برای عرض تسلیت آمده ام عزیز
تسلیتم را بپذیر
و تسلیت دوستانم را
دعایشان کن و مرا نیز..
که اطمینان دارم دعای تو ردخور ندارد...


دعوتت را سپاس بانوی من!!

سه شنبه 87 خرداد 14

باور نمی کنم...
اگر سه روز پیش می پرسیدی قصد چنین سفری دارم یا نه؟
با اطمینان می گفتم: نه
اما حالا انگار دارم خواب می بینم
هنوز هم دارم چشمانم را می مالم
من کجا واینجا کجا؟
حتی یک در ملیون هم احتمال نمی دادم این روزها اینجا باشم
از لحظه ی تصمیم تا آغاز سفر کمتراز 48 ساعت زمان برد

                                             

با تو هستم .. در زیارت هایم شریک باش

   

 و حالا... این منم کنار عقیله ی بنی هاشم
این منم در ایام شهادت مادرمان  زهرای اطهر
کنار دختر بزرگوارش .... عمه ی نازنینمان
در پانصد متری حرمش
و روبروی گنبد سر به آسمان ساییده اش...
تسلیت شما عزیزان را نیز خواهم رساند

پ ن _‏ کی می گه سیزده عدد نحسیه؟
ما که سیزده فروردین رفتیم مدینه
سیزده خرداد هم که اومدیم اینجا
تازه شم از خروجی شماره ی 13 خارج شدیم
تا ببینیم سیزده تیرماه تقدیرمان چیست؟
مطمئنم به لطف خدا...


ان الله غفور شکور

جمعه 87 اردیبهشت 6


پس از خدا حافظی با مدینه با چشمانی اشکبار به سوی مکه ی مکرمه حرکت کردیم و برای محرم شدن عازم میقات شجره شدیم. میقات، چه زیبا وعده گاهی که خدا ما را بدان فرا خوانده است...  در مسجد شجره، مواردی پیش آمد که نمی توان به راحتی از آن گذشت.. حسی به تو دست می دهد که می توانی هر کدام را نشانه ای از لطف بیکران حضرت دوست به بچه های پاکدل و صمیمی بدانی که خود او به میهمانی دعوتشان کرده بود...

نه تنها اهل خرافات نیستم که اتفاقاً به شدت یا خرافه و خرافه سرایی مخالفم... اما در حدیث است که امید خیر داشته باشید تا بدان برسید... ما هم این اتفاقات را به فال نیک می گیریم؛ احساسمان را روانه ی درگاهش می کنیم و هرکدام را نشانه ای نیک می دانیم برای مهمان نوازی خدا و قبولی اعمالمان...

1 -  همین که به مسجد شجره رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم یک جوجه یاکریم زیبا با دنیایی از نجابت و پاکی به استقبالمان آمد ... نمی دانم از کجا پیدایش شد.. همین قدر دیدیم که آمد و بدون هیچ ترس و واهمه ای در میان بچه ها و جلوی پای ما روی زمین  نشست... به بچه ها گفتم: آمدنش را به فال نیک بگیرید...

2 -  هنوز از کنار اتوبوس به سمت داخل مسجد راه نیفتاده بودیم که قطراتی از باران بر سر و صورتمان چکید... گفتم: بچه ها این باران رحمت الهی است که نشانه ی شستشوی ما از گناهان است... خداوند می خواهد ما را بشوید و وارد حریم حرممان کند.. جالب تر اینکه در عمره ی مجدد و احرام دوم هم در مسجدالحرام باران رحمت خداوندی سر و صورتمان را نوازش کرد...
 
3 -  در راه مسجد،  زهرا از من پرسید: از کجا بدانیم که خداوند گناهانمان را می بخشد؟ گفتم: همین که به اینجا و خانه اش دعوتمان کرده معنایش این است که می خواسته ما را ببخشد... خداوند دنبال بهانه است که بنده های خودش را که خیلی هم دوستشان دارد ببخشد..

4 -  در مسجد شجره فرصتی دست داد تا آیاتی از قرآن کریم  تلاوت کنم... قرآن را باز کردم. سوره زمر بود.  همینطور که داشتم می خواندم در فکر سوال زهرا بودم ... این آیه  مرا میخکوب کرد:
قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطور من رحمة الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا انه هو الغفور الرحیم       ( زمر/ 54 )
یعنی: ای پیامبر! بگو ای بندگان من که بر خویش ستم کرده اید از رحمت و بخشایش خداوند نا امید نشوید که خداوند همه ی گناهان را می بخشد. به راستی که او آمرزنده ی مهربان است.

5 -  بعد از آن که محرم شدیم و آمدیم بیرون... دنبال زهرا می گشتم که آیه ی فوق را به عنوان یک نشانه برایش بخوانم... همین که او را دیدم قبل از اینکه من لب باز کنم او  با شور و نشاط  گفت: بعد از محرم شدن در فکر همان صحبت خودمان بودم که قرآن را باز کردم و آیه ی 29 و 30  سوره ی فاطر توجهم را به خود جلب کرد:
ان الذین یتلون کتاب الله و اقاموا الصلوة و انفقوا مما رزقناهم سرا و علانیة یرجون تجاره لن تبور لیوفیهم اجورهم و یزیدهم من فضله انه غفور شکور
یعنی: کسانی که کتاب خداوند را تلاوت می کنند و از آنچه روزیشان کرده ایم، چه در نهان و چه در آشکار انفاق می کنند و امید دارند که در این تجارت بی کساد،س خداوند پاداش آنان را بدهد و از فضل خود بیشتر برآنان ارزانی کند ــ بدانند ــ که خداوند آمرزنده ( لغزش هایشان را می بخشد ) و شکرگزار است... ( به پاس نیکی هایشان از لطف خود بر آنان می افزاید)

6 -  وقتی بچه ها جمع شده بودند که قبل از حرکت به مکه، آخرین هماهنگی ها را داشته باشیم،  نسیمی روحبخش شروع به وزیدن کرد که بی تعارف حال همه را جا می آورد .. جالب این است که این نسیم بیشتر از 5 دقیقه ادامه نداشت... به بچه ها گفتم: تا کنون چنین نسیمی اینجا سابقه نداشته است و این نسیم را نیز خوش آمد گویی خدا به خودتان حساب کنید که محرم شدنتان را تبریک می گوید.. او نمی خواهد به میهمانانش بد بگذرد...

 


<      1   2   3   4   5      >